ذهن اگر مریض نباشد درک این همه گل پژمرده ممکن نیست! بگو میان این همه اوراق تا خورده ی لعنتی دنبال کدام مکتوب گذشته ای؟ بگو سرمای پشت پنجره چرا این همه قدرتمند است؟ در وهم تو هزار ذبح بی دلیل انجام می شود بگو چرا این همه قربانی زیر پاهای کبود من است؟ ذبح اگر خاطره ای باشد همین دو سه کوچه پایین تر پس چرا مدام میخ طویله اش را بر در خانه ی ما می زند؟ چرا کلون در خانه ی ما فقط به ضجه صدا می دهد؟ بگو این همه انرژی، این همه تابش از جانب من و تو کجا دفن می شود؟ گورستان انرژی ما کجاست؟ تابش و انعکاس آن در پی تابشش کجا می افتد؟ چه نارواست این بی بنیادی!! چه تلخ است این لقمه ی زندگی!! مثل چرخاندن زغال قلیان،داغ مثل صدای بیمار روبه موت،ضجرآور مثل گره خوردن دو دست مرده،بی حس کاش چشم ها می فهمیدند همیشه دستشان خوانده می شود...